پاکبازان

ساخت وبلاگ
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم راکه از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم رااز آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازدبرون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم رااز آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازدبه خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم رااز آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمتبه هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم رانبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانهکه از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم راروم در جرگه پیران از خود بی‏خبر، شایدبرون سازند از جانم، به می افکار خامم راتو ای پیک سبکباران دریای عدم، از منبه دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم رابه ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامهبه پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم رابرچسب‌ها: امام خمینی پاکبازان...
ما را در سایت پاکبازان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pakbazano بازدید : 56 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 18:52

شب سرشاری بود.رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.در بلندی‌ها، مادورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به منو سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خوردو تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌هاو لعاب مهتاب، روی رفتارت.تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.سایه‌ها برمی‌گشت.و هنوز، در سر راه نسیم.پونه‌هایی که تکان می‌خورد.جذبه‌هایی که به هم می‌خورد. برچسب‌ها: سهراب سپهری پاکبازان...
ما را در سایت پاکبازان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pakbazano بازدید : 46 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 18:52

یکی دریای بی پایان نهادندوزان دریا رهی با جان گشادندیکی بر روی آن دریا برون شدگهی مؤمن گهی ترسا برون شددرین دریا که بی قعر و کنارستعجایب در عجایب بی‌شمارستزهی دریای بی‌پایان اسرارکه نه سر دارد و نه بن پدیدارگر آن دریا نه زیر پرده بودیبکلی کردها ناکرده بودیجهانی کرده چون پر شد بدان نورنماند هست تا نبود از آن دوراگر گویی چرا ماندست پردهچو آنجا می‌نماید هیچ کردهسخن اینجا زبان را می‌نشایدکه این جز عقل و جان را می‌نشایدسخن را در پس سرپوش میدارزبان را از سخن چین گوش می‌دارکسی را نیست فهم این سخنهاتو با خود روی در روی آر تنهامشو رنجه ز گفت هر زبانییقین داری مرنج از هر گمانیچو دریا در تغیر باش دایمچو مردان در تفکر باش دایمکمال خود بدان کز بس تعظمغلامان تواند افلاک و انجمهر آن چیزی که دی اندر ازل رفتفلک امروزانرا در عمل رفتهزاران دور می‌بایست در کارکه تا هم چون تویی آید پدیداربهر دم کز تو برمی‌آید ای دوستچنان باید که پنداری یکی توستهمه عمرت اگر بیش است اگر کمکمال جانت را شرطست دم دمهمی هر لحظه جان معنی اندیشتواند کرد خود را رونقی بیشچو اینجا لذتی فانی براندیز صد لذات باقی باز ماندیدمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتتدو صد چندان خوشی از دست رفتتچو دنیا کشت زار آن جهانستبکاراین تخم کاکنون وقت آنستزمین و آب داری دانه در پاشبکن دهقانی و این کار را باشنکو کن کشت خویش از وعده مناگر بد افتدت در عهده مناگر این کشت و زری را نورزیدر آن خرمن بنیم ارزن نیرزیبرو گر روز بازاری نداریبکار این دانه چون کاری نداریبرای آن فرستادند اینجاتکه تا امروز سازی برگ فرداتاگر بیرون شوی ناکشته دانهتو خواهی بود رسوای زمانهدو کس را در ره دین تخم دادندره دنیا بهر کس برگشادندیکی ضایع گذاشت آن تخم در راهیکی می‌پروریدش گاه و پاکبازان...
ما را در سایت پاکبازان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pakbazano بازدید : 53 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 18:52

الهی ای کامکاری که دل دوستان در کنف توحید توستو ای کارگزاری که جان بندگان در صدف تقدیر توست، ای قهاری که کس را به تو حیلت نیست، ای جباری که گردنکشان را با تو روی مقاومت نیست، ای حکیمی که روندگان تو را از بلای تو گریز نیست، ای کریمی که بندگان را غِیر از تو دست آویز نیست، نگاه دار تا پریشان نشویم و در راه آر تا سرگردان نشویم.برچسب‌ها: خواجه عبدالله انصاری پاکبازان...
ما را در سایت پاکبازان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pakbazano بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:17